رمان دزد و پلیس(8)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


در اتاق باز کرد و سریع بیرون دوید. 
راهرو رو به سمت راست رفت احتمالا دختره توی زیر زمین بود باید هرچه سریع تر خودشو به اون جا می رسوند اما هوران جلوی دست و پاشو می گرفت بهتر بود هرچه سریع تر بیدار میشد. 
اونو اروم به یکی از دیوارا تکیه داد .واسمشو صدا زد. 

–قربان یه مشکلی هست!
-چی شده فرهاد؟ 
- قربان دختره و سرگرده .. 
– فرار کردند؟ 
- بله قربان! امیر نفسشو با حرص بیرون دادو سیلی محکمی به فرهاد زد.
–خاک تو سر بی عرضتون کنن! سریع برو به رامین بگو کار دختر رو بسازه در ضمن به همه ی بچه ها بگو زنده شونو برام بیارن!..فرهاد .. زنده!
-بله قربان! 
– سهند بدو باید بریم پایین! 
– بله قربان! 

– هوران؟ ..هوران؟ 
اترین صدای پایی رو شنید از جاش بلند شد و یواشکی به اونور دویار نگاه کرد . 
دو نفرداشتن به سمتشون میومدن. 
سریع سرشو دزدید و اسلحشو در اورد نفس عمیقی کشید و با یه حرکت از پشت دیوار بیرون اومد و به سمتشون شلیک کرد. 
دوتا گلوله به یه نفر و یه گلوله توی مغز نفر اخر. به همین راحتی! 
– ای .. من کجام؟ 
اترین به سمت هوران رفت. 
– هیسسس! یواش تر!..گوش کن هوران ما الان تو م وقع نیستیم که بخوای لوس بازی در بیاری باید هرچه سریع تر از اینجا بریم!.. پس بهتره بلند شی! 
و دستشو دراز کرد. 
هوران به کمک اترین از جاش بلند شد. 
هنوز گیج بود که اترین دستشو کشید. 
– ای کجا میرم؟ 
- بیا! 
خیلی سریع می دوید و به هر دو راهی که می رسید سریع به دیوار تکیه می داد و دو طرفشو چک می کرد.
اما هر دفعه خالی بود و همین بود که اترین به شک انداخت برای همین مسیرشو عوض کرد و به پشت ساختمون رفت. 
هوران بیچاره هم دنبالش می دوید. 
حالا که قصد امیر فهمیده بود می دونست باید چی کار کنه! 
به یه راهروی نسبتا تاریک رسیدند به سمت دری که در وسط راهرو بود رفتند و اترین دستگیره رو گرفت و درباز کرد بلافاصله دو مردی که توش بودن به سمتش برگشتن و تا خواستن حرکتی بکنند اترین چند گلوله حرومشون کرد. هوران جیغ خفیفی کشید.
اترین به سمتشون رفت و چند شلیک به دستگاه هایی که دوربینارو کنترل می کردن کرد 
دیگه حالا کسی نمی تونست ببینه کجان! 
بدون اینکه وقتشو معطل کنه دست هوران گرفت و اونو به دنبال خودش کشید. در حین اینکه راه می رفت شنود روشن کرد و گفت: وقت جشن گرفتن! 
و همین کلمه کافی بود تا صدای شلیک محوطه ی بیرون ساختمونو پر کنه.....



هوران : چه خبره؟ 
- جشن خیریه! 
– خیریه ؟
یک دفعه یه نره غول جلوشون سبز شد 
– بدزد کله رو! 
و با یه حرکت سریع اترین مغز یارو رو روی کف پاشید. تو این ده ساله دیگه براش عادت شده بود. 
بازوی هوران کشید : راه بیوفت. 
– میشه اینقدر خشن نباشی؟ 
- نه نمیشه! توقع داری نازشون کنم و بگم (اینجارو با صدای زیر گفت ) میشه مارو نکشین؟ .. نه نمیشه! 
– حالا کجا میریم! 
– میریم نه میری! 
– یعنی چی؟ 
- تورو از اینجا خارج میکنم و خودم می رم دنبال خواهرت!. 
– یعنی چی؟ .. منم میام! 
راهرو رو به سمت چپ رفت. 
– نمیشه! 
– گفتم میام! 
اترین ایستاد. 
دیگه داشت از دست دختره خسته می شد. 
– ببین هوران.. اینجا من رئیسم و من می گم کی چی کار کنه .. اگه میگم نمیای یعنی نمیای.. مفهومه؟ 
ولی هوران لج باز تر از این حرفا بود. 
– هرکی می خوای باشی باش..وقتی میگم میام یعنی میام..مفهومه؟ 
- لج باز! 
اترین وقتی برای بحث کردن با این دختر نداشت باید هرچه زودتر کارشو می کرد .. چشماشو بست و نفسشو با عصبانیت بیرون داد. 
– باشه.. اینو بگیر! 
و اسلحه ی اضافیشو به هوران داد. 
– چی کارش کنم؟ 
- بده بغلی... راه بیوفت! 
و از پله های روبه روش پایین رفت. 
هنوزم صدای شلیک میومد. 
به محض اینکه پایین رسید صدایی گفت : بالاخره اومدی جناب سرگرد! 
اترین اسلحرو به سمت امیر گرفت. 
– دختره کجاست؟ 
- این سوالیه که من باید بپرسم!..هوران کجاست؟ 
اترین به پشت سرش نگاه کرد. 
اثری از هوران نبود.. یعنی کجا رفته بود..فقط امیدوار بود که دسته گلی اب نده!! 
– پرسیدم دختره کجاست؟ 
و نگاهی به اتاق کرد. 
یه زیر زمین تاریک که فقط امیر و یه مرد متوسط قد با یه غول توش قرار داشتن. 
– مثل اینکه خیلی دوست داری دختره رو ببینی! ..رامین! 
–به روی چشم! 
و لبخند موزیانه ای زد. 
برگشت و حرکت کرد. و یه شیشه ی بزرگ مات رو که روی چند تا چرخ بود حرکت داد و اترین از اون چیزی که دید به شدت ناراحت شد.
این یکی از معدود تصاویری بود که اصلا دوست نداشت ببینه.. اویزون بودن یه دختر بچه.. در واقع دیدن دار زدن ادما .. اونم دختر بچه ای که.. پلیس بودن گاهی وقتا زجر اور میشه! 
– لعنتی پست فطرت چه طور تونستی؟!!..اون یه دختر بچه بود! 
– میدونی سرگرد توکار ما بچه و جوون نداره..هرکسی که با ما بازی کنه مجازات میشه!.. 
و خنده ی وحشیانه ای کرد! 
– لعنتی پست فطرت! تو باید بمیری! خودم می فرستمت به درک! 
و تفنگشو گرفت به سمت امیر. 
– بهتره اینکارو نکنی!
و دوتا مرد اسلحشونو در اوردن. 
– برام مهم نیست .. 
– شاید تو نه ولی برای خانوادت مهمه .. به خصوص برای رها خانوم..یادت نرفته که چه قولی بهش دادی! 
– عــــــوضی! 
– اسلحتو بنداز سرگرد!.. 
– نــــه! 
و دستشو روی ماشه فشارداد.
اما هیچ گلوله ای شلیک نشد..اسلحه خالی بود! 
امیر خندید و گفت : یادت نره اسلحرو چک کنی سر گرد..! رامین .. یه دونه توی مغزش ! 
–اطاعت قربان! 
و رامین اسلحرو به سمت پیشونی اترین گرفت : بدرورد! 
و لحظهای بعد صدای شلیک گلوله فضا رو پر کرد... 





یه شلیک دیگه و چند لحظه بعد رامین و اون یکی مرد هردو روی زمین افتاده بودند.

امیر سریع برگشت.

پوزخندی زد. 

– فکر کردم.. و بنگ ! 

یه گلوله به ران امیر شلیک شد. 

ناله ای کرد و روی زمین افتاد. 

– ببین هـ.. 

– اسممو صدا نکن عوضی! 

– باشه ولی اگه منو بکشی تو هم با من میمیری! 

و ریموتی رو از جیبش خارج کرد. 

– برام مهم نیست! 

– ااا! جدی..پس جفتتون برین به درک!

و امیر دکمه رو فشار داد. 

هوران هم بلافاصله گلوله ی دیگه رو به مغز امیر شلیک کرد. 

انتــــقام! ... 

اترین که تا الان داشت با تعجب به این صحنه نگاه میکرد، سریع به سمت امیر دوید و ریموت از دستش بیرون کشید. 

تایمر داشت. 

فقط پنج دقیقه فرصت داشتن از اونجا برن بیرون.

اترین سریع به سمت هوران دوید. 

– باید از اینجا بریم! 

و دست هوران گرفت و کشید . 

– نه ! هستی...! 

– هوران بیا وقت نداریم! 

– هستی! 

اترین با تمام قدرتش می دوید و هوران با خودش می کشید. 

راه خروج نمی دونست فقط باید از اونجا بیرون می دوید! 

همونطور که می دوید شنود روشن کرد و از طریق میکروفون توی شنود گفت : از عقاب سیاه به تمامی واحد ها .. از عقاب سیاه به تمامی واحد ... همگی ظرف سه دقیقه این منطقه رو خالی میکنید.. و به دورترین جای ممکن میرید.. 

– عقاب سیاه جریان چیه؟ 

- تا پنج دقیقه دیگه اینجا منفجر میشه! 

– چی؟!! 

– تمام! 

– خودتو برسون! ما منتظرتیم! 

– اگه تا دو دقیقه دیگه نیومدم برین! 

– مفهومه! 

و سرعتشو بیشتر کرد. 

به ساعتش نگاه کرد تنها دو دقیقه دیگه مونده بود..به اطرافش نگاه کرد فقط پنجره بود و پنجره ... 

چرا به فکر خودش نرسیده بود پنجره! 

ایستاد. 

– هوران تفنگ!

هوران تفنگ به اترین داد.

و اترین چند گلوله به یکی از پنجره ها که نسبتا بزرگ بودن شلیک کرد. 

شیشه خورد شد و ریخت و به سمت پنجره رفت . 

ارتفاعش متوسط بود ولی پریدن خطرناک بود! 

ولی برای اترین خطر معنا نداشت مثل این بود که از طبقه اول بپری پایین!

دورخیز کرد و گفت : بعد از اینکه من رفتم توهم از پنجره اویزون شو من میگیرمت! 

و بدون هیچ حرفه دیگه دوید و خودشو از پنجره بیرون انداخت. 

وقتی به زمین نزدیک شد خودشو اماده کرد و یه ملَق زد. بارها و بارها اینکارو کرده بود. بعد از جاش بلند شد و زیر پنجره رفت. 

– هوران بیا! 

صدای ماشین اومد.

برگشت و ماشین پلیسی رو دید. 

ارمین– اترین بجنب! 

برگشت و دوباره به بالا نگاه کرد.

هوران از پنجره اویزون دید.

– د بپر دیگه! 

هوران مضطرب بود .. نمی دونست باید چی کار کنه! 

– با توام! بدو!

نفس عمیقی کشید و دستاشو رها لحظه ای بد بین زمین و هوا معلق بود....



اترین خیلی ماهرانه اون رو گرفت. 
هوران رو رو ی زمین گذاشت و با گفتن عجله کن به سمت ماشین دوید.
ارمینم که دید وقت داره می ره با ماشین به سمت اونا رفت و جلوشون ماشینو نگه داشت. 
اترین هوران سوار ماشین کرد و خودشم جلو نشست. 
ماشین بلافاصله حرکت کرد و لحظه ای بعد بــــــــــومب!!!! 
هوران از شیشه ی عقب نگاه کرد. 
تیکه هایی از خونه که به اطراف پخش میشدن... و صدای انفجار های نهیبی که یکی بعد از دیگری به گوش می رسید.. 
ارمین : اوه اوه اوه! چه خبره! .. با اینکه زنده ی امیر بیشتر به دردمون می خورد ولی خوب اینجوری دلم خنک شد! ... 
– امیر قبل از انفجار مرد! 
– هه! جدی ایول داداش! 
–من نکشتمش!.. 
– پس کی اینکارو کرد؟ 
و اترین با سرش به هوران اشاره کرد. 
ارمین با تعجب از تو ایینه به هوران نگاه کردو یه لحظه چیزی یادش اومد. 
– اَتی دختره...؟؟ 
هوران : دارش زدن! 
اینو با عصبانیت خاصی گفت . و اروم سرشو به شیشه تکیه داد.


*******

صدای اژیر امبولانس و اتش نشانی سکوت تلخ عصر شنبرو شکونده بود.
هوران توی امبولانس نشسته بود و پرستار داشت معاینش می کرد. 
اترین از دور داشت به این صحنه نگاه می کرد. 
– ارمین؟ 
- هووم؟ 
- برام عجیبه که این دختره چجوری تیراندازی بلده! 
– مگه سوابقشو نخوندی؟ 
- هاان؟ 
ارمین گوشیشو توی جیبش گذاشت و روبه روی اترین وایستاد. 
– مگه نمی دونستی این دختره پلیس بوده؟ 
- نَ مَ نَ؟ 
- این دختره ظاهرا توی دانشکده پلیس بوده. بعد از اینکه کارش اونجا تموم میشه می خواد بره سر کار که می بینه ای دل غافل! می زنه و باباهه معتاد از اب در میاد.. توی قوانین پلیس اگه نزدیکترین فامیل ادم معتاد و خلافکار و از اینجور چیزا باشه نمی تونه توی پلیس کار کنه برای همین بی کار میمونه... بعد از فوت باباهه همون خواهره براش میمونه ..اون زمانم نمی تونسته بره سرکار چون خونه ای که توش بوده اگه می فهمیدن که پلیسِ ،خواهر رو .. 
– نمی خواد بقیشو بگی ! می تونم حدس بزنم. 
صاف وایستاد و به سمت امیری رفت. 
امیری داشت با مامور اتش نشانی صحبت می کرد برای همینم اترین باید منتظرش می موند. 
وقتی صحبتش تموم شد اترین گفت : خوب اینم از این ، حالا تکلیف چیه؟ 
امیری به سمتش برگشت. 
–چه تکلیفی؟ 
خیلی خونسرد جوابشو داد. 
– با دختره چی کار کنیم؟ 
امیری نگاهی به دختره کرد . 
– حالش چطوره؟ 
اترین پوزخندی زد. چه سوال مسخره ای ! 
– داغون ..افتضاح .. 
امیری شروع به حرکت به سمت ماشینش کرد اترینم پشتش راه افتاد . 
- ... وخـ. 
– فعلا پیش خودت نگهش میداری! 
اترین وایستاد . 
– چی؟!! 
– یه مدتی پیشت می مونه بعدا تکلیفش معلوم میشه. 
امیری سوار ماشینش شد. شیشه رو داد پایین. 
اترین– اخه چرا؟ 
- پیش تو امن تره!... در ضمن شب فراموش نشه! 
و بدون اینکه به اترین فرصت اعتراضی بده گازشو گرفت و رفت.
اترین با عصبانیت تمام به سنگ جلوی پاش ضربه ای زد. 
– لعنتی! 
ارمین– اتی خوبی؟ 
- خوب؟!!..خوب! هووووف! 
یه نفس عمیق کشید..حوصله ی جر و بحث نداشت به اندازه ی کافی امروز براش گند بود! 
– امیری گفته باید دختر رو ببرم خونم! 
– چرا؟ 
- مرض داره!..بیمار روانی! 
اترین از روی عصبانیت داشت تند تند قدم برمیداشت.. ارمین برای اینکه بهش برسه مجبور بود سریع تر قدم برداره. 
– می خوای برسونیمت؟ 
- مگه چاره دیگه ای دارم؟؟ 
- بذار این جا رو ردیف کنم!.. 
و اترین با عصبانیت به سمت ماشین ارمین رفت و در جلو باز کرد و نشست. 
نفسشو با عصبانیت بیرون داد.
چند دقیقه بعد در عقب باز شد. 
– یواش .. اروم .. افرین! 
صدای زنونه ای بود.. اترین از ایینه به عقب نگاه کرد.. اول هوران نشست و بعدش دلارام. 
– سلام داداشی! 
اترین خیلی سرد جواب داد : سلام دلی. 
وبعدش نیم نگاهی به هوران کرد .. که چجوری داشت با ناراحتی به بیرون نگاه می کرد. 
و دقیقه ای بعد در راننده باز شد و ارمین سوار شد. 
– خوب .. بریم! 
و ماشین روشن کرد و حرکت کردند.
دوباره اترین به بیرون نگاه کرد. .. چه روز مزخرفی بود..!




اترین در ماشینو باز کرد وپیاده شد.
- الان میگم طلا بیاد .. طلا!..طلا! 
بلافاصله طلا از ساختمون بیرون اومد .
-سلام اقا..خسته نباشین! 
– مرسی..به دلارام کمک کن دختره رو ببرن تو اتاقش . 
– چشم اقا!

*****
اترین 

بدون هیچ وقفه ای به سمت اتاقم رفتم. 
چه روز گندی بود! حداقل تا الان! 
پیرهنمو با یه حرکت در اوردم و پایین تخت پرت کردم. شلوارمم دراوردم و شلوار راحتی سبز تیره مو پوشیدم. و خودمو پرت کردم روی تخت ! 
آخیـــش!
دستامو گذاشتم زیر سرم وبه سقف خیره شدم. 
صدای در اومد. 
– بله؟ 
- داداشی من رفتم . خدافظ! 
-فعلا! 
چشمامو بستم . دوست نداشتم به وقایع امروز فکر کنم.. بدتر ناراحتم میکرد.. ترجیح دادم یکم ذهنم خلوت کنم..کجا بهتر از بغل گرم و نرم خواب؟!! 

****
چشمامو اروم باز کردم .
اتاق تاریک بود. شب شده بود. 
دستی به صورتم کشیدم و گوشیمو از روی میز برداشتم. 
با صدای خواب الود گفتم : بله؟ 
- الو.. اترین؟
صدای بلند موزیک میومد. 
– اترین کجایی؟ ..مگه قرار نبود بیای؟ 
اخ! لعنتی! پاک یادم رفته بود! 
– چرا دارم میام تو ترافیکم! 
– منتظرم. .
اونقدر صدا ی موسیقی بلند بود که صدای خواب الود من قابل تشخیص نبود.
چهار زانو نشستم. 
هنوز گیج خواب بودم. 
یه نگاه به گوشیم کردم. ساعت هشت و نیم بود! باید هرچه سریع تر می رفتم و گرنه کلمو میکند! 
از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم. 
یه دوش یه ربعی گرفتم تا یکم حال بیام. 
سریع اومدم بیرون و خودمو خشک کردم. 
سر کمد رفتم. و یه کت شلوار مشکی و یه پیرهن سفید با یه کراوات مشکی برداشتم. 
ارنجای کت حالت وصله داشت قهوه ای بود. 
لباسامو پوشیدم.
خوشبوترین عطرمو برداشتم به مچ دستام و پشت گوشام زدم. 
دستی به صورتم زدم. اصلاح نمی خواست! خوب بود! 
در اتاق باز کردم و بیرون رفتم. 
اول رفتم پشت اتاق دختره و گوشم بردم نزدیک .. هیچ صدایی نمی اومد. 
در باز کردم و رفتم تو . کنار پنجره نشسته بود و داشت بیرونو نگاه می کرد. 
به من توجهی نکرد .
کنارش یه سینی بود که توش یه ظرف غذا و یه لیوان ابو یکم مخلفات بود و لی دست نخورده. 
حالش اصلا خوب نبود. در بستم و رفتم به سمت پایین. 
– طلا؟ .. 
– بله اقا؟ 
طلا از اشپزخونه بیرون اومد. 
– من دارم میرم مهمونی ،شبم دیر میام .. حواست به این دختره باشه .. حالش چطوره؟ 
- از وقتی اومده کنار پنجره نشسته و بیرونو نگاه می کنه.. لبم به غذاش نزده .. 
- باشه.. حواستون بهش باشه ،نمیخوام مشکلی پیش بیاد.. 
–بله اقا!
بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت پارکینگ رفتم. با اینکه ماشین خودم نبود ولی اون یکی ماشین که یه i30 مشکی بود هنوز توی پارکینگ بود. سوارش شدم و به سمت خونه مامان اینا رفتم .



-اترین داداش بیا ! 
و لیوان شراب به سمتم گرفت. 
لیوانو ازش گرفتم و ارمین کنارم نشست.
صدای موزیک رو اعصابم بود.
حالم عوض میشه .. اسم تو که باشه .. 
ارمین : فهمیده شیده چرا اون لباسو پوشیده؟
به شیده نگاه کردم .
یه لباس مشکی جذب بالای زانو پوشیده بود یه روبان صورتیم دور کمرش داشت .
بالاتنشم حالت قلب مانند بود. 
– لابد به خاطر من! 
– فکر نمی کردم اینقدر باهوش باشی! 
همینطور که شرابشو مزه مزه می کرد گفت. 
– حالا حدس بزن کی گفته! 
– مامانم! 
– اَاَاَ! آترین! ..تو چقدر باهوش بودی و ما نفهمیدیم! 
– خودتو مسخره کن! 
وجرعه ای دیگه از شرابمو رفتم بالا. 
– شیرازه؟ 
- اره داداش! 
– دلارام کجاست؟ 
- چطور مگه؟ 
- اخه اینجا تنهایی! 
– چمیدونم! داره با یکی می رقصه! 
– یعنی برات مهم نیست؟!! 
نگاش کردم. 
نگام کرد . 
– اومم . . خوب .. خوب نمی تونم دنبالش بدوم دیگه! 
– حتی اگه با یه مرد دیگه برقصه؟ 
- بزار خوش باشه! 
– حتی اگه باهاش دوست شه! .. یا بعدا بهت خیانت کنه؟؟ 
- بهتر.. از دستش راحت میشم! 
یه نگاه به بالا سر ارمین کردم و پوزخند زدم. 
– بله ؟ بله؟ .. 
ارمین از جاش پرید.
همینم باعث شد شراب بپر تو گلوش.
سرفه ای کرد و گفت : عزیزم .. تو اینجا چی کار .. میکنی؟ 
- عزیزم و زهرمار! خیلی بی وفایی ارمین! 
و با حالت قهر از اونجا رفت. 
– وای اگه به باباش .. دلارام! 
و شراب گذاشت روی میز و رفت. 
همینطور که یه لب خند کج روی لبم بود بقیه شرابمو رفتم بالا! 
از جام بلند شدم و به ساعتم نگاه کردم . 
یازده بود.. خسته بودم.. به اندازه ی کافی روز خوبیو نگذرونده بودم. 
به سمت اتاق دلارام رفتم. 
نمی خواستم شاهد دعوای اون دوتا باشم.
هم دلارام دوست داشتم و هم ارمینو.. اینو می دونستم که ارمین و دلارام همو چقدر دوس دارن .. گاهی وقتام ارمین یه چیزی میگه و لی در اصل منظوری نداره. 
داشتم از وسط پیست رقص رد می شدم که یهو یکی از جلو تو بغلم پرت شد.
شیده سرشو اورد بالا و به چشمام نگاه کرد.
خنده رو لباش بود. 
– ببخشید!.. دست خودم نبود! 
پوووف! دهنش چه بوی گند الکلی میداد! 
اینقدر بدم میاد که زن توی مشروب خوردن زیاده روی کنه! 
اونو از خودم جداش کردم و با یه نگاه غضبناک از اون جا رفتم. 
دم اتاق دلارام رسیدم. 
– خودم شنیدم که داشتی به آتی می گفتی.. 
– دلارام! 
صدای دادش بلند شد که همون لحظه در اتاق باز کردم و رفتم تو..

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب